درد دل..
01 دی 1399 توسط زینب رضایی مهر
خسته ام از مردمانی چو بازیگر..
کنارت که هستند میخندند ولی از پشت خنجر میزنند.. ما با صدایی لرزان میگوییم:از دوست هر چه آید خوش آید حتی خنجر خونین…
آنها با چشمی پر اشک میگویند ببخشید اشتباه رفت ولی تا سر را بر میگردانی قهقهه میزنند و از جلو همون خنجر رو به قلبت فرو میکنند…
اینها آن اشرف مخلوقاتی که من میشناسم نیستند.. اینها آدم پرست هایی هزار رنگ شده اند..
می شکنند قلبی را که به عشقشان میزند..
کور میکنند چشمی را که به خاطرشان برق میزند..
میبرند دستی را که به سویشان دراز میشود و پایی که بسویشان حرکت میکند..
#به_قلم_خودم
زینب رضایی مهر